امیرحسین جونامیرحسین جون، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 20 روز سن داره

خاطرات پسرمون امیرحسین

یه نوشته بعد از ماه ها

سلام مرد سوم زندگیم... چرا مرد سوم ؟؟؟؟ اخه مرد اول زندگیم تا همیشه پدرم بوده و هست...مرد دوم هم که پدرت..ومرد سوم که میشه یه مرد کوچولو تویی... نمیدونم این نوشته ها رو روزی خواهی خوند یا که هیچوقت فرصتی برای این کار برات پیش نمیاد..ولی اگه بخونی حتما میگی چرا این چندماهه چیزی برات ننوشتم..معذرت میخوام دلبندم..شاید ویروسی بودن کامپیوتر و اپلود نشدن عکسها هم یه دلیلش باشه..ولی خودم هم تنبلی کردم پسرم.ببخش مامانو...قول میدم جبران کنم.. یه خبر جدید که شما دیگه الان شیر مامانو نمیخوری...دلیلش هم بدغذایی خودت بو..وقتی هم با دکترت مشورت کردم ..اونم تایید کرد و گفت از شیر بگیرمت بهتره..منم دست به کار شدم ..الان ده روزی میگذره و تو با...
30 فروردين 1394

پسرک 15 ماهه ی من

سلام پسر عزیزم..امیرحسینم..خوبی مامانم؟ 15 ماهگیت مبارک باشه گل پسر..البته ببخش مامانی رو که با تاخیر تبریک میگه.. اخه این روزها زیاد خونه نیستیم ..و یا اگه هم که هستیم فرصتی برای اپ کردن ندارم..و بیشتر وقتم برای شما و بازی با گل پسرمه.. یه تبریک دیگه هم باید بهت بگم که بابت دندون هشتمته عزیزم مبارک باشه چند روزیه که یاد گرفتی بعد غذا خوردن دستهای کوچمولوتو میگیری بالا به منظور الهی شکر.. خیلی بیشتر از قبل با تکون دادن دستهات و سرت باهامون حرف میزنی.. موقع بیرون رفتن خودت کلاهت رو میذاری سرت.. ولی مخالف بقیه لباسهای گرمی.. هرچیزی رو هرجوری که بگم متوجه میشی و برامون انجامش میدی.. خیلی خوب حلقه هات رو توی ستونش میچی...
19 آذر 1393

این روزهای پاییزی ما و امیرحسین خان

سلام و صد سلام به گل پسر گل و گلاب خودم..خوبی؟ همه چی خوب پیش میره دیگه انشالله؟شرمنده اگه خیلی وقته چیزی ننوشتم و عکسی نذاشتم..راستش از هفته پیش خیلی بد مریض شدی و اصلا حالت خوب نبود..دکتر هم که بردیم گفت گلوت عفونت گرفته و خروسک هم گرفتی..الهی قربونت برم سه تا امپول زدی..دوتاشو همون روز و یکی هم روز بعد ...همونجا ههم فهمیدم که وزنت دوباره اومده پایین..تو ده ماهگی 10 و 300 بودی .. یک سالگی 10 کیلو و حالا هم که زیر ده یعنی شده بودی 9و700...کلی حرص خوردم و ناراحت شدم اخه شما از نوزادیت ماشالله وزن گیریت خوب بود یادمه حتی تو شش ماهگی بهم میگفتن بهت رژیم بدم..ولی اینبار دکترت گفت وزنت تو یکسالگی که 10 کیلو بوده نرمال بوده..ولی حالا که 14ماهته...
1 آذر 1393

عکسهای جامونده مردادی و جشن کوچک 3 نفرمون

...سلام پسرکم خوبی؟.. این روزها حسابی با راه رفتنات قند تو دلمون اب میکنیا...آآآ قربون پسر شیطونم برم من که تو این روزها با کنجکاوی بیشتری به شلوغ کاریهاش میرسه... باز اومدم برگی از دفتر خاطرات مجازیت رو ورق بزنم..هرچند که خیلی عقبم...پس بریم سراغ عکسهات: راستی یه سری از عکسهای تولد بازم جا موندن که به زودی جبران میکنم.. این عکسها مربوط به اواخر مرداده که رفته بودیم پارک نرگس: ریحانه و هانیه صورتهاشون رو نقاشی کرده بودن..عمو هادی هم گفته بود برای اشانتیون باید لپای تورو رنگ کنن فدات شم: یک مهر هم چهارمین سالگرد ازدواجمون بود و کیکی که خودم درست کردم : و همون شبش که که رفتیم ددری: ...
6 آبان 1393

تولد عزیزکم ..امیرحسین..

سلام پسر ناز خودم...بالاخره امروز وقت شد تا پست مربوط به تولدت رو بذارم... راستش چون یه کم دیر اقدام به کارهای تولدت کرده بودم..هفته ی اخر همش بدو بدو داشتم..همش  6روز مونده بود به تولدت که میخواستم ببرمت اتلیه..متاسفانه همه ی اتلیه هایی که مد نظرم بود برای اون روز وقت نمیدادن و یا اگه میدادن عکسهات رو برای تولدت اماده نمیکردن..به ناچار از اتلیه رنگارنگ وقت گرفتم البته عکسهات خوب شد ولی نه اونجوری که دلم میخواست..انشالله تولد دوسالگیت جبران میکنم..حالا اینم بگم که همه ی عکاسهارو شیفته ی خودت کرده بودی ..که حتی یکیشون ازمون اجازه گرفت که عکست رو تو گوشیش داشته باشه..کلی هم قر دادی و نانای کردی... همون روز رفتیم برای سفارش کیک که مد...
3 آبان 1393

عکسهای مسافرت زنجان

سلام عزیزم...گل پسرم...خوبی مامان؟ همه چی رو به راهه؟ ببخش که دیگه وبلاگت مثل قبل زود به زود اپ نمیشه..اخه دیگه من الان یه پسربچه ی شیطون یک ساله دارم..که همش باید وقتم رو به بازی و سرگرم کردنش بگذرونم..حتی به کارهای خونه هم یکی درمیون میرسم.. دیگه اینکه جونم برات بگه راه افتادی و تاتی تاتی میکنی..و هیچ چیز برام لذت بخش تر از این نیست که وقتی میریم بیرون دستهاتو بگیرم و باهم قدم برداریم...قدم هات استوار پسرکم... درستش این بود که توی این پست عکسهای تولدت رو بذارم..ولی چون تو روز تولدت من با دوربین خودمون بیشتر فیلم گرفتم..دارم از بقیه فامیل عکسهات رو جمع میکنم و انشالله تو همین روزا همه رو باهم با عکسهای اتلیه ات میذارم.. ...از هم...
30 مهر 1393

باورم نمیشه ....یک ساله شدی

      سلام شیرینی زندگیم..همدم روزهای تنهاییم...تموم عمر و جونم... عزیز دلم پارسال یه همچین شبی و همچین ساعتی از استرس زیاد و هیجان خوابم نمیبرد...تمام شب نگاهم به دیوار های صورتی رنگ بیمارستان بود و هر از گاهی هم به بیرون اتاق و ایستگاه پرستاری سر میزدم ..همه بهم میگفتن بخواب فردا شب معلوم نیست که بتونی از درد و گریه های کوچولوت بخوابی یا که نه..  همش در حال دعا بودم..ترس از اینکه ساعت 7 صبح که برسه چی میشه ..دلهره از اینکه باید با وجودی که توی وجودمه خداحافظی کنم و دیگه هیچوقت اون رو توی خودم حس نکنم..و خوشحال از این که بعد از نه ماه انتظارم به پایان میرسه و میتونم نوزادم رو توی اغوش بگیرم و به خودم ببا...
30 مهر 1393